ایوون رویا

 

 


قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛


دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟


دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند 



چند لحظه به زن و مرد خیره ماند. 


قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند. 


دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد. 


قاضی از جا بلند شد. 


رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!



دخترک آه کشید: گیج شدم. 

 


قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟ 



دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم.


یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر.


این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

 


سه شنبه 92/12/20 | 8:37 صبح | مائده | نظر
Shik Them