سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایوون رویا

 

 

دستم رو دور بازوش انداختم، تقریبأ با خودم میکشیدمش ،

 

حرفی نمیزد و می اومد باهام.

 

همه جا چراغونی و جشن و پایکوبی بود و

 

همه جمعیت در هم بالا و پایین میرفتن .

 

سر راه بهمون شیرینی تعارف کردن....

 

برداشتم و به او هم دادم ،خورد و چیزی نگفت.

 

رسیدیم به یه ایستگاه اتوبوس ،

 

 با خودم فکر کردم خسته میشه

 

دیگه نمیتونه بیشتر راه بیاد با من .

 

بهش گفتم همینجا بشین تا من برم

 

 اونور خیابون داروخانه.چیزی نگفت ....

 

یه آقایی اونطرف تر نشسته بود

 

 به اون آقا گفتم شما همینجا هستین تا من بیام؟

گفت هستم تا بیاین.....

 

نشسته بود و داشت کاغذ شکلاتش رو باز میکرد

 

کودکی که یک روز پدرم بود

 


یکشنبه 93/3/25 | 9:41 صبح | مائده | نظر
Shik Them