ایوون رویا
امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد
یا باید خانه مان را عوض کنم
یا پستچی را
تو که هر روز برایم نامه می نویسی .... مگه نه ؟!!
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...
گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید
عبور آب
چند پرنده ی کوچک
و رفت و آمد چند عابر
این همه دنـ ـیای آن نیمـ ـکت بود
گاهی کسی رویش می نشست
یک عابر شاد که با کودکش می خندید
یا آن پیرمرد تنها که با حسـ ـرت آه می کشید
گاهی تکیه گاه چند جوان پرشور
یا جاده ای برای ماشین های چند کودک
چه دنیای زیبایی داشت این نیمکت
آرام برخواستم
با خودم گفتم:
کاش دنیای من هم
اندکی شبیه به دنیای این نیمکت می شد
کـ ـاش ..
این روزها
اگر خون هم گریه کنی
عمق همدردی دیگران با تو
یک کلمه است :
" آخـــــــی "
به من می گفت: انقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر، میمیرم... باورم نمی شد... فقط یک امتحان ساده به او گفتم بمیر... سال هاست در تنهایی پژمرده ام... کاش امتحانش نمی کردم...
اسمـش “تقصیـر” است !
حالا تو هـی بگـو “تقدیــر” و خودت را آرام کـن …
دوستش دارم ...
بزرگیش را ... سکوتش را ... عظمتش را ...
اُبهتش را ... تنهاییش را ...
حکمتش را ... صبرش را ... و ... و ...
بودنش عادتیست ، مثل نفس کشیدن !
خدا را میگویم
دلت که گرفته باشد ترانه که هیچ باصدای دستفروش دوره گرد هم گریه میکنی.
نــــــــان را تو ببر
که راهـــــــــت بلند است و طاقتــــــــــت کوتاه
نمــــــــــک را بگذار برای من
می خواهم این زخم همیشــــــــــه تازه بمانـــــــد