ایوون رویا
نقطه ی اوج داستان
جایی بود که تو
گفتی نه
و مردی که فکر می کرد
شخصیت اصلی داستان است
برای همیشه
سیاهی لشکر ماند
من می خواهم بدانم که،
راستی راستی
زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا،
هی بروی و برگردی
تا پیر شوی و دیگر هیچ؟
یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟
بگذار همه بدانند
چه قدر دلم میخواست روی شانههای تو
به خواب روم
تو آرام بلند شدی
دستهایم را از هم گشودی
موهای پریشانم را شانه زدی.
حالا این دختر کوچک که مدام تو را میخواهد
خسته ام کرده است
او حرف های مرا نمیفهمد
بیا و برایش بگو
که دیگر باز نخواهی گشت
دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لبهایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشستهام!
خواستن توطبیعی ترین حق من است
در این دنیا
هیچکس به
خاطر نفس کشیدن مجازات نمی شود
شادی مسافران
وکسالت سوزن بان
افسوس
ریل هاشهرها را به هم می رسانند،
اماتو را از من دور می کنند!
اما
اعجاز ما همین است
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم تنها
گاهی به هم نگاهی...
ناگاه
انگشت های "هیس"
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم های من و تو
سکوت را در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی
مثل معصومیت کودکی، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد
من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان
پر از هراس می شوم
و دلم شروع میکند به تپیدن
دلم آنقدر بلند بلند می تپد
که بهت زده می دوم
تا از لای انگشتان کودکان خداوند را بگیرم